یادداشتهای یک دستفروش
۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سهشنبه
مشتری - 2
به یارو گفتم فیلم میخَی ( البته من به این غلیظی حرف نیمیزِنما سویی تفاهم نشِد) گفت من خودم فیلمم دادا گفتم پَ بیا برو تو این کیفی من تا بفروشمِد. مرتیکه ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر